کافه پیانو!

امروز صبح شروع کردم به خوندن کتاب «کافه پيانو» و الان تمومش کردم, کتابي نوشته فرهاد جعفري با يک همچين شروعي: «اين کتاب را پيشکش مي کنم به: خواهرم فريبا و همينطور هولدن کالفيلد عزيز»! من نميدونم هولدن کالفيلد چيه يا کيه! ولي همين نوشته اين تصور را بهت ميده که با يک ساختار نو يا ساختارشکني نو طرف خواهي بود. کل کتاب را که مي خوني «که به قول نويسنده تصويري از واقعيت زندگيه, هيچ جا اسمي از هولدن کالفيلد نميآد تا ببيني چه تأثيري روي اين نويسنده گذاشته, يا شايد چون من نميدونم چيه يا کيه, تأثيرش را نميفهمم؛ و اما خواهرش فريبا, در يک تصوير از کتاب براي چند خط به عنوان عمه اي حضور پيدا ميکنه که اسمش هم ذکر نميشه و با صداي بلند تلويزيون مزاحم خواب يک دختر بچه هفت ساله است.

کل داستان و کتاب ميتونه فقط يک داستان باشه, به روايت آدمي که قيد و بندها را ريخته به هم و خواسته داستاني بنويسه که به آدمهاي امروزي _جوانهاي امروزي_ حس همزاد پنداري بده و بهشون بفهمونه که بي بند و باري و بيکاري خيلي هم وقيح نيست؛ ولي به گفته خود نويسنده بيشتر اين نوشته ها واقعيت است و حتي اسمها اکثراً واقعي اند, موضوع جالب اينجاست که اکثراً يا بيشتري که ميگه يعني چه قدر ببعي؟! در واقع شما وقتي اين کتاب را ميخونيد بايد باور کنيد, زني که نماز ميخونه و توي چادر هشت برابر يا شانزده برابر قشنگتر ميشه, روزانه 20 دقيقه تا نيم ساعت ميشينه و به پاهاش کِرِم مي زنه و اين کار رو بهونه مي کنه تا ديگران براش ليوان شيرشو بيارن, اين زن 2 سال زندگي و بچه اش را رها مي کنه , ميره تهران براي گرفتن فوق ليسانس و کم کم زندگيش را از دست ميده, اين زن با مردي ازدواج کرده که اوايل عاشق انگشتهاي کشيده اون و فرشته اي مزاج بودن اون شده, اين مرد اوايل زندگي زنشو به خاطر راه رفتن روي ابرا تحسين مي کرده, شما بايد باور کنيد که اين زن با مردي ازدواج کرده که کار درست و حسابي نداره, درآمد آنچناني نداره, اعتقادات محکمي نداره, زياد فحش ميده و سيگار هم ميکشه! ولي در هر حال اين زن _پري سيما که خيلي کم ممکنه آدم اسمشو شنفته باشه يا بشنوه_ بايد به زندگيش وفادار باشه و صداش درنياد, بايد يقه پيراهن مردشو با صابون بشوره ولي مردش ميتونه سيگار بکشه, بايد دست از کرم زدن پاهاش برداره ولي مردش ميتونه سيگار بکشه, بايد عادت شير خوردن زياد رو ترک کنه ولي مردش ميتونه سيگار بکشه, بايد اونقدر نجيب باشه که وقتي مردش ميگه از اين شلوارهاي جين کوتاه نپوش, تا ابد محال ممکن باشه که بره سراغشون ولي مردش ميتونه سيگار بکشه, بايد لقب «ملکه جاروبرقي ها» رو يدک بکشه ولي مردش ميتونه سيگار بکشه, سر صبح بره سبزي فروشي و سوپر مارکت و خريدهاي روزانه رو بذاره روي اين چرخ هاي خريد که بيشتر زن هاي ارمني يکي ازش دارند ولي مردش ميتونه سيگار بکشه,؛ اين مرد ميتونه وقتي پري سيما بهش ميگه که خسته شده و رفته پيش يک وکيل و کمي درددل کرده, بهش تهمت بزنه, تحقيرش کنه و ازش بپرسه: « بهت نگفت چه چشماي قشنگي داري؟» و چون اون گوشه کنايه ها رو نميگيره تا فرهاد بعداً برگ برنده اي دستش نباشه و بگه «من منظورم اين نبوده و اين برداشتي است که خودت داري» برميگرده و رک ميگه وکيله! و چون پري سيما بهش ميگه وقيح و از سر عصبانيت يک کام ناشيانه از سيگارش ميگيره و تقابلی ميکنه با قانون شکني فرهاد که بعد از ده سال توي خونه سيگار کشيده , از خونه اش پرتش ميکنه بيرون و چمدون لباساشو هم ميده زير بغلش و بعد با افتخار و غروري که وجودش را گرفته بيان ميکنه که هروقت زنش رو از خونه مينداخته بيرون _«فرشته اي که روي يک تيکه ابر نشسته» _ اون به خاطر رعايت حال جيب اين مرد علاف و بي سر و پا رفته توي يک هتل ارزون مونده و خودش در نهايت درماندگي و بيچارگي زنانه به خاطر زندگي و بچه اش فردا صبح بهش زنگ ميزنه و به صبحانه دعوتش ميکنه, و اين بار آخر اما؛ زنگ نزد! ميخواد شما باور کنيد که اين زن داره زندگيشو از دست ميده به خاطر يک مرد مايه دار متشخص, طلا و جواهر, پيراهن يقه خرگوشي, پاساژهاي بالاي شهر, صندوق عقب سوناتاي آبي نفتي, پنجاه بار در سال شمال, يک ويلا رو به درياي کثيف مازندران, تلويزيون چهارصدو بيست اينچ و ده بيست تا نوکر و کلفت و چيزای ديگه!

فرهاد همه اين چيزهارو بيان ميکنه و از اين زن توقع داره؛ قصه اش را خيلي خوب مي نويسه با جمله هاي دست و پا شکسته امروزي, با جزئي نگريهاي خاصي از قبيل اسم بردن از بِرندها, که شما رو دعوت ميکنه حتماً باورتون بشه که قصه واقعي است, و همه چيز شرح ماوقع از زندگي اين مرد «بدبخت» _به قول پري سيما که باعث ازهم پاشيدن زندگي شده_ است. و در نهايت توي فصل «در پايان»: توضيح ميده که هدفش از نوشتن اين داستان چي بوده و اضافه مي کنه: «بايد بهتان بگويم که قريب به اتفاق شخصيت ها واقعي و تا حدود قابل ملاحظه اي؛ بر کاراکترهاي شان منطبق اند, حتا اسامي بسياري شان واقعي اند و رويدادهاي ريز و درشتي که در کافه پيانو رخ مي دهند, کم يا زياد؛ مبنايي در واقعيت دارند, اما همه ي اينها؛ بازهم دليل نمي شود که شما يکايک شان را واقعي و دقيقاً با واقعيت منطبق بدانيد.»!! و همه اينها مي دانيد براي چيست؟ براي اينکه شما باور کنيد, وکيل نسناس جزء همان قريب به اتفاق هاست ولي صفورا جزء آن اما ها! شما بايد باور کنيد که وقتي پري سيما پيش يک وکيل مي رود و درد دل مي کند هدفش از بين بردن زندگي خودش و فرهاد است وحقش اين است که فرهاد چمدان لباسهايش را بگذارد کف دستش و به او بگويد «حالم ازت بهم مي خوره» ولي وقتي خودش نيمه شب در خانه دختري ميرود که در اوايل داستان از او مثل زنهاي بدکاره ياد ميکند, با او سيگاري مي کشد و شام ميخورد و معلوم نيست داستان چقدر کم يا زياد و چقدر قريب به اتفاق تعريف شده, دنبال يک رقيب فرضي براي پري سيما ميگشته تا داستان را زيباتر کند, واقعيت اين است که با اين کار تعليق زيبايي براي خواننده ايجاد ميکند, تا با خود به اين ماجرا فکر کند که مثلاً , فرهاد وقتي پيش صفورا است و از زيباترين جمله کتابش حرف ميزند, دو جمله را بيان ميکند که يکي را در فصل اول خوانده ايم و دومي را تازه در فصل بعد توي متن کتاب مي آورد, پس فرضی است, اينکه خاله گل گيسو و حتي خود گل گيسو از وجود صفورا نگرانند, به شما اين احساس را ميدهد که وجود دارد! بي تفاوتي پري سيما در ابتداي داستان وقتي که مي داند فرهاد لب پنجره نشسته و آن دخترک هم آمده پاي پنجره روبرو, به شما ميگويد دروغ است, اما به قول خودش, همه اينها باز هم دليل نمي شود, يا کل داستان دروغ است, يا واقعيت اين است که فرهاد نمونه کاملي از همان اکثريت قريب به اتفاق مردهاي جامعه ما است! زنهايشان وقتي پيش وکيل درددل ميکنند فاحشه اند, ولي خودشان وقتي سرشان در سينه زني ديگر آرام ميگيرد, در حال عبور از گدار ميش ها هستند و يک جنگل بان يا پارک بان حياط وحش سر راهشان علف مي ريزد و هدف اين بوده که او را از مرگ نجات دهد! و چه کار بدي کرده (نهايتاً آن زن ديگر که فاحشه ای بيش نيست) که نگذاشته طبيعت راه خودش را برود؛ و او يک ميش يا گوسفند يا يک همچين چيزي بيشتر نبوده و گول خورده؛ فرهاد نمونه کامل و واقعي از مرد جامعه ماست, که پول و پله چنداني ندارد, اعتقاد راسخی ندارد, کار خوبي ندارد, بد دهن است, سيگار هم مي کشد, با دخترهايي که حاضرند بروند توي کلّه پزي هاي پائين شهر کلّه پاچه بخورند, عشق ميکند , بازي ميکند, و هم صحبت ميشود, شايد عشق بازي هم ميکند, ولي بچه مال اوست, و او مي ميرد براي آن بچه, مرد زندگي است و زني ميخواهد که دکمه هاي پيراهنش را بدوزد, سيگار را از کمر لاي انگشتان کشيده اش بگيرد, حواسش به تعداد پيراهن هاي اتو کشيده او در کمد باشد, برای گيراندن سيگارش در برابر باد بايستد, سر صبح يک چرخ دستي خريد کند و صبحانه را آماده کند, سيگارش را از لبش بدزدد و يک کام بزند و دوباره بگذارد روي لبش _ولي پري سيما هرگز نبايد اين کار را ميکرد_ لباسهايي بپوشد که نظام اخلاقي جامعه ما مانع از توصيف کردنش است, مثل فرشته ها باشد, انگشتانش زيبا و کشيده باشد, دندانهاي سفيد و مرواريدي داشته باشد که وقتي مي خندد دلت ميخواهد تا ابد از نيمرخ نگاهش کني, نجيب باشد, پاهايش روي زمين باشد و ... ترکيبي از پري سيماها و صفوراها و ... هر کسي که تازگي دارد. اين مرد عاشق پري سيما ميشود به خاطر خصوصياتي که داشته مثل ليوان شير او, نخ دندانش, مثل پوست لطيف انگشت کوچک پايش تا فشار بدهد و بفهمد اين فرشته واقعي است يا نه! که مطمئناً از کِرِم زدنهاي مداوم آنقدر لطيف بوده, اين مرد به هر دري ميزند تا مهريه زنش را جور کند و او را طلاق بدهد تا برود پي کار و زندگيش چون هميشه ليوان شير دستش است و ساعتها پاهايش را کِرِم مي زند.! فرهادها هر روز هوس يک چيز تازه دارند, يک موجود خاص, يک زن جديد و غير متظره, يک عشق بازي منحصر به فرد, ولي کسي حق ندارد به آنها بگويد, سيگار نکش! چون ريه مال خود آنهاست و هر غلطي که ميکنند باا ريه خودشان مي کنند! براي اين مردها يک نخ سيگار, حرمت سيگار, طرز نگه داشتن سيگار, دود سيگار, مارک سيگار و ... خيلي بيشتر از مردن براي کسي مي ارزد, بيشتر از زندگي کردن؛ ببعي بي اراده اي که نمي تواند سيگار را به خاطر يک بچه هفت ساله کنار بگذارد, حق دارد بگويد « من مي ميرم براي اين بچه» يا «من پري سيما را دوست دارم» ولی واقعيت اين است که او نه براي کسي مي ميرد و نه کسي را دوست دارد, فقط سيگار مي کشد.

خواندن اين کتاب از جهاتي برايم لذت بخش بود, چون احساس کردم زندگي آنقدرها هم که من تصور ميکردم منحصر به فرد نيست, بلکه براي خيلي ها ميتواند مشابه باشد, يعني بيشتر زنهايي که اين داستان را بخوانند خود را جاي پري سيما تصور خواهند کرد نه صفورا,_هرگز هم آرزو نخواهند کرد جای صفورا باشند_ و به بخت بدشان لعنت خواهند فرستاد, و بيشتر مردها خود را منطيق بر فرهاد يافته و به خاطر منطق زندگيش تحسينش خواهند کرد, _و آرزو خواهند کرد کسی مثل صفورا سر راهشان سبز شود و آنها را با آگاهي به بازي دعوت کند_ مهم تصميمي است که ميگيري و عاقلانه بودن آن, مهمترين چيزي که در اين داستان قابل تحسين است, منطقي بودن بيش از حد و سبک زندگي ايده آل فرهاد و پري سيما است که به راحتي توانسته اند اين جمله را براي خود ديکته کنند که:

«دوستش دارم ولي نميشه باهاش زندگي کرد».

به نظر من کل داستان با تمام جزئيات ريز و درشتش صددرصد واقعيت بود. هرچند جاهايي حتي از گفتن واقعيت هم چشم پوشي شده, چون نظام اخلاقي جامعه ما مانع از توصيف آن است. مثل اتفاقي که در حين يا بعد از پختن و ور آمدن کوکو سبزي در ماهيتابه چدني اتفاق ميافتد, و باعث ميشود تا فرهاد «خورشيد توي هشت دقيقه طلايي اش» را درک کند!

2 نظرات:

ناشناس گفت...

با برداشتت مخالف ام. به نظرم خیلی عصبانی هستی. شاید حق داشتی ولی لذت کتاب رو احتمالا حروم کردی .

ناشناس گفت...

من که از خوندن کتاب خیلی لذت برد! اونقدر که تا تمومش نکنم زمین نگذاشتمش!
عصبانی هم شاید باشم! ولی خوب بود!